قسمت اول

از سیب تا سپتاریا / حسن صادقی یونسی

به گزارش کلام ماندگار، همیشه لحظاتی در زندگی متبسم می شویم و گاه شگفت زده و زمانی احساس می کنیم کسی آن دور دورها به ما فکر می کرده است.خوب به تعدادی از این موارد اشاره می کنم و یکی را بیشتر توضیح خواهم داد. بسته پستی بدستم رسید و درون آن یک شال گردن […]

به گزارش کلام ماندگار، همیشه لحظاتی در زندگی متبسم می شویم و گاه شگفت زده و زمانی احساس می کنیم کسی آن دور دورها به ما فکر می کرده است.خوب به تعدادی از این موارد اشاره می کنم و یکی را بیشتر توضیح خواهم داد.
بسته پستی بدستم رسید و درون آن یک شال گردن بود ؛ کار زیبای خواهرم
یا در اوج سرما در نبرد با متجاوزان به مرزهای ایران جان…وقتی محصلی (کودک سرباز)داوطلب در جبهه بودم لباس کاموای که مادرم برایم بافته بود زیر بند حمایل و … به من احساس گرما و روئین تنی داده بود(عملیات کربلای ۴ و ۵).اما روزی در دانشگاه پیام نور فریمان مادر قد خمیده یک دستمال پارچه ای که حاوی محتویاتی بود در دست بدنبال من می گشت…همکاران ایشان را به اتاق ما هدایت کرده بودند…مادر نگاهی به چشمان و صورتم نمود و در حالی که دعا می کرد هدیه اش را روی میز گذاشت…می گفت پسرم دانشجوی شما است… این بچه” بی بابا ” مورد توجه شما بوده و به مهربانی کرده اید…از این مادر روستایی تشکر کردم و توضیح دادم هر کاری می کنیم وظیفه است…اما مادر با دستهای پینه بسته و چهره آفتاب سوخته و لباس مندرس هدیه را روی میزم گذاشت و خداحافظی کرد…گویا درون دستمال تعدادی سیب زمینی از روستای بالابند فریمان بود…که حالا با بارش باران چشم من کمی خیس شده بود.