خواستم برکنم ازسینه غمِ یار، نشد : شعری از شاعر ارسلان صمدی لرگانی
خواستم برکنم ازسینه غمِ یار،نشد خواستم پا بنهم بر دلِ تبدار، نشد خواستم یادِ وی از یاد برم، یاد آمد آن همه سرخوشی ازلذت دیدارنشد خواستم چشم بپوشم به تمنای دلم خواهش دیده ودل را کنم انکار،نشد خواستم جای جفاهاش وفا را بکُشم یا دهم شرح ستم های جفاکار،نشد خواستم راز […]
خواستم برکنم ازسینه غمِ یار،نشد
خواستم پا بنهم بر دلِ تبدار، نشد
خواستم یادِ وی از یاد برم، یاد آمد
آن همه سرخوشی ازلذت دیدارنشد
خواستم چشم بپوشم به تمنای دلم
خواهش دیده ودل را کنم انکار،نشد
خواستم جای جفاهاش وفا را بکُشم
یا دهم شرح ستم های جفاکار،نشد
خواستم راز پریشانی دل باز کنم
چون ندیدیم کسی محرم اسرار،نشد
خواستم فاش کنم درد جگر سوز دلم
خون دل خوردم ولب بستم و،اقرار نشد
خواستم قصه ی عشاق دگرگون سازم
یعنی دل هست گنهکار نه دلدار،نشد
خواستم پایه ی صبرم برسانم به فلک
صبر ایوب شود در نظرم خوار، نشد
خواستم دست برآرم چومن عاشق گردد
چو زلیخا شود آواره ی بازار ، نشد
خواستم ازدل ما بوی وفائی شنود
تاشود شهره به آفاق ، وفادار، نشد
شاعر: ارسلان صمدی لرگانی
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0